خدا نگهدار
بچه که بودم مامانم مثه الان زیاد باهام ور میرفت ،
به خیال خودش میخاست فکرمو باز کنه تا از بچگی واسه آیندم برنامه داشته باشم
......خندم میگیره چه آرزوهایی واسم داشتو چی شد!!!! ..............
حالا بگذریم مثلا همیشه یه موضوعی بهم میدادو میگفت راجبش انشا بنویس تقریبا میتونم بگه 1 روز در میون من 1 انشا مینوشتم یا مجبورم میکرد یه کتابو بخونم و نتیجه و برداشتمو از کتاب تو یه دفتر واسش بنویسم
چنروز پیش داشتم کمده قدیمیمو جمع و جور میکردم که یهو دفتر انشامو که مال اونوقتا بود پیدا کردم با خوندنش رفتم تو حس و حال بچگیم
با خودم گفتم ............. با خودم گفتم به شما که نگفتم بخوام اینجا بنویسم
موضوع انشا: عزدواج ( این انشا ماله ابتدای کلاس دوم ابتدایی من است از غلط های املایی تعجب نکنید)
هر وقت من يک کار خوب مي کنم مامانم به من مي گويد بزرگ که شدي برايت يک زن خوب مي گيرم. تا به حال من پنج تا کار خوب کرده ام و مامانم قول پنج تايش را به من داده است. حتمن ناسرادين شاه خيلي کارهاي خوب مي کرده که مامانش به اندازه استاديومآزادي برايش زن گرفته بود. ولي من مؤتقدم که اصولن انسان بايد زن بگيرد تا آدم بشود ، چون بابايمان هميشه مي گويد مشکلات انسان را آدم مي کند. در عزدواج تواهم خيلي مهم است يعني دو طرف بايد به هم بخورند. مثلن من و ............ دختر خاله مان خيلي به هم مي خوريم. از لهاز فکري هم دو طرف بايد به هم بخورند،.................. چون سه سالش است هنوز فکر ندارد که به من بخورد ولي مامانم مي گويد اين .............. از تو بيشتر هاليش مي شود. در عزدواج سن و سال اصلن مهم نيست چه بسيار آدم هاي بزرگي بوده اند که کارشان به تلاغ کشيده شده و چه بسيار آدمهاي کوچکي که نکشيده شده. مهم اشق است ! اگر اشق باشد ديگر کسي از شوهرش سکه نمي خواهد و .............. همسایه ما هم از زندان در مي آيد. من تا حالا کلي سکه جم کرده ام و مي خواهم همان اول قلکم را بشکنم و همه اش را به .................. بدهم تا بعدن به زندان نروم. مهريه وشير بلال هيچ کس را خوشبخت نمي کند. همين خرج هاي ازافي باعث مي شود که زندگي سخت بشود و سر خرج عروسي ....................... با پدر خانومش حرفش بشود. .................. مي گفت پدر خانومش چتر باز بود.خوب شايد حقوق چتر بازي خيلي کم بودهکه نتوانسته خرج عروسي را بدهد. البته من و................... تفافق کرده ايم که بجاي شام عروسي چيپس و خلالي نمکي بدهيم. هم ارزان تر است ، هم خوشمزه تراست تازه وقتي مي خوري خش خش هم مي کند! اگر آدم زن خانه دار بگيرد خيلي بهتر است و گرنه آدم مجبور مي شود خودش خانه بگيرد. زن ..................... هم خانه دار نبود و .................... مجبور شد يک زير زميني بگيرد. مي گفت چون رهم و اجاره بالاست آنها رفته اند پايين! اما خانوم ................. هم مي خواست برود بالا! حتمن از زير زميني مي ترسيد . ............... هم از زير زميني مي ترسد براي همين هم برايش توي باغچه يک خانه درختيدرست کردم. اما................ از آن بالا افتاد و دستش شکست. از آن موقه خاله با من قهر است. قهر بهتر از دعواست.آدم وقتي قهر مي کند بعد آشتي مي کند ولي اگر دعوا کند بعد کتک کاري مي کند بعد خانومش مي رود دادگاه شکايت مي کند بعد مي آيند ................... را مي برند زندان! البته زندان آدم را مرد مي کند.عزدواج هم آدم را مرد مي کند، اما آدم با عزدواج مرد بشود خيلي بهتر است!
اين بود انشاي من
بدینوسیله
من رسماً از بزرگسالی استعفا میدهم
و مسئولیت های یک کودک 8 ساله را قبول می کنم
می خواهم به یک ساندویچ فروشی بروم
و فکر کنم
که انجا یک رستوران 5 ستاره است
می خواهم فکر کنم
شکلات از پول بهتر است
چون می توانم آن را بخورم
می خواهم زیر یک درخت بلوط بزرگ بنشینم
با دوستانم بستنی بخورم
می خواهم درون یک چاله آب بازی کنم
و بادبادک خود را در هوا پرواز دهم
می خواهم به گذشته برگردم
وقتی همه چیز ساده بود
وقتی داشتم رنگ ها را
جدول ضرب را
و شعرهای کودکانه را
یاد می گرفتم
وقتی نمی دانستم
چه چیزهایی نمی دانم و
هیچ اهمیتی هم نمی دادم
می خواهم فکر کنم
دنیا چقدر زیاست
و
همه راستگو
و خوب هستند
می خواهم که ایمان داشته باشم
که هر چیزی ممکن است
و
می خواهم
که از پیچیدگی های دنیا بی خبر باشم
می خواهم که دوباره
به همان زندگی ساده خود برگردم
نمی خواهم
زندگی من
پر شود از کوهی از مدارک اداری
خبرهای ناراحت کننده
صورتحساب
جریمه و ...
می خواهم به نیروی لبخند ایمان داشته باشم
به یک کلمه محبت آمیز
به عدالت
به صلح
به فرشتگان
به باران
و به ...
این دسته چک من
کلید ماشین
کارت اعتباری
و بقیه مدارک
مال شما
من رسما
از بزرگسالی استعفا می دهم
خدايا ...
نمی دونی چقدر حرف زدن برام سخته وقتی تو اون بالايی و من اين پايين
نمی دونی وقتی فکر می کنم همين الان ميليون ها نفر دارن باهت حرف می زنن
و تو حرف همه رو ميشنفی چه احساس خنده داری بهم دست ميده .
خدايا .. می ترسم حرفاشونو باهم قاطی کنی .. آخ زبونمو گاز می گيرم ...
خدايا راستشو بگو تو چن تا گوش داری .. چن تا چش داری ...
چن تا زبون بلدی آخه ... چينی و ژاپونی خيلی سخته ... فرانسه هم همينطور ...
خدای من .. نمی دونم کلمه خدای من درسته ؟
آخه تو خدای من که نيستی خدای هوار تا هوار آدم و جن و حيوونی ..
خدايا منو می بينی اصلن .. يا اصلن منو ديدی .. اسمم می دونی چيه و شماره شناسنامم ؟
خدايا تو چقدر پهنی ... چقدر درازی و چقدر گودی ...
چرا تو همه جا هستی وقتی هيچ جا نيستی ..
خدايا ... چرا ازون اول که نديدمت غيب بودی ؟
می خوام ببينمت ... حتی اگه به قيمت جونم باشه ... درکم میکنی ؟
اصلن الان بيداری يا خوابی .. شايدم جلسه داری ...
خدايا چقدر مهربونی ؟ چقدر ؟
خدايا ما آدمای بدبخت ميون جنگ شيطون با تو چه کاره بيديم ؟
اصلن چرا بهش ميدون می دی ؟ بکشش راحتمون کن ... هم خودتو هم ما رو.
خدايا چرا طعم لذتو به من می چشونی و بعد می گی جيززززه ؟
نمی دونی ... بعضی وقتا حس می کنم من يه بازيچه بيشتر نيستم توی دستات ...
خب تو حق داری .. تو خدايی ...
خدايا سردمه ... داد بزنم می فهمی ؟
سردمه ... کسی اينجا نيس .. همه مردن ...
خدايا مردن درد داره ؟ سخته ؟ خودکشی گناهه ؟ کاش جواب می دادی ...
سرم درد می کنه .. گيجم ... منگم .. خوابم مياد ... خدايا قرص داری ؟
دهنم خشک شده ... مورمورم ميشه ... کاش ................. زنده بود ... اونو تو کشتی خدايا ؟
چرا تنها ديدن من تو رو خوشحال می کنه ؟
خوابم مياد ... نمی دونم ... شايد امشبم حرفای منو با حرفای بقيه قاطی کردی ...
راستی پیش تو هم الان تاریکه ؟
خدایا من می ترسم ...
خسته ام ...
خدايا شب به خير ...
بعضیها وقتی کاری باهات داشته باشند دوستت هستند بعضیا وقتی گیر میکنن دوستت هستن بعضیا نیستن و وقتی هستن بهتره نباشن. بعضیا نیستن و ادای بودن و در میارن بعضیا در عین بودن هرگز نیستن بعضیای دیگه هم بطور کلی هستن ولی آدم نیستن اونای دیگم که آدم هستن اصلان نیستن
برچسبها: يادنامه
من،
سكوت،
تنهايي،
شب،
ياد تو،
صداي تو،
خنده اي تو،
وجود تو،
...
هر روز كه ميگذره ،
احساس ميكنم،
هم يه قدم بهت نزديك ميشم،
هم يه قدم ازت دور ميشم،
ولي،
من،
سكوت،
تنهايي،
شب،
تو،
هميشه،
با هم ،
هستيم...
چشمهامو باز میکنم خودمو پشت پنجره اتاقم , توی این شهر میبینم..یک سال دیگه از عمرم هم گذشت. مثل همه ی سالهایی که میگذره و خواهد گذشت. اما مثل اینکه توی این شهر هیچ چیز عوض نشده..هنوزم آسمون این شهر تاریکه و هر روز تاریک تر میشه..ستاره ها خیلی وقته که دیگه چشمک نمیزنن.. با اینکه توی آسمون تاریک این شهر هزاران خورشید وجود داره اما این خورشید های کاغذی چیزی جز به تاریکی آسمون این شهر نمی افزایند...خیلی وقته که از خورشید حقیقی خبری نیست..حتی تعداد آدم هایی هم که منتظر تابش خوشید هستند روز به روز کمتر میشن..گاهی وقت ها پشت پنجره ی همیشه بسته ی اتاقم می ایستم و به مردم شهر نگاه میکنم...همه را پشت نقابهایی از دروغ و نیرنگ میبینم..نمی دونم چرا توی این شهر هیچ کس نمیخواد چهره ی خودشو از پشت نقاب بیرون بیاره ؟...به نظر میرسه توی این شهر دروغگوترین موجودات ؛ آینه ها باشن.. آینه هایی که هیچ وقت نخواهند توانست پشت نقاب چهره ی مردم این شهر رو حداقل به خودشون نشون بدن..به همین خاطر واسه همیشه پنجره ی اتاقم رو بستم فقط گاهی وقتها نگاهی به مردم این شهر می اندازم.. اصلا دلم نمیخواست توی این شهر زندگی کنم..اما کجا میتونم برم؟ شاید آرزوی خیلی ها باشه که باین اینجا .. الان که به پشت این پنجره ی بسته میرسم یه آرزو میکنم..امسال آرزو میکنم که ای کاش ازاین شهر میرفتم.. اما نه به یک شهر دیگه.. دلم یک جزیره میخواست.. خیلی کوچیک.. فقط به اندازه ی خودم..با آسمونی بدون ابر..با شب هایی که روشن تر از روزهای این شهر باشه..با یک خورشید توی آسمونش ..اما چه میشه کرد ؟جز آرزو کردن.. برای ساختن با سرما و تاریکی این شهر میشه با آرزوها زندگی کرد..میشه به مردم این شهر نگاه کرد و بهشون خندید..همراهشون خندید ..خنده هایی که بعد از اون خنده بشه رطوبت یک قطره باران رو روی صورت احساس کرد...میشه همراه این مردم اشک ریخت..میشه مثل تمساح گریه کرد ... میشه توی این شهر ادای زندگی کردن رو در آورد.. اما..اما حالا باید توی این شهر به نور فکر کرد...نوری به لطافت یک گل.. نوری به نزدیکی یک نفس.. نوری به وسعت یک افق.. نوری که همه از آوییم.. همه برای آوییم و همه به سوی او میرویم.